امام رضا طلبید و سه باری از شهر شیروان پیاده راهی مشهد شدم. بانی خیر این پیاده روی ها که یک زمانی از شهر خان ببین بود و الآن از شهر علی آبادکتول در استان گلستان هست حاج آقای باقری هستند. یه خاطره شیرینی رو به مناسبت ولادت حضرت رضا گفتم براتون بنویسم. البته خاطره زیاد بود که بعضی هاش درکش برای بعضی دوستان سخت و مشکل بود و من دربارش چیزی نمیگم.
هوا خیلی گرم بود. ماشین تدارکات چندساعتی می شد به بچه ها آب نرسونده بود و مارو گم کرده بود. هفت هشت نفری بودیم که از کاروان عقب افتاده بودیم. تو جمع ما یه پیرمردی بود به اسم مش رمضان که حسابی گرما زده شده بود. یک دفعه دیدم مش رمضان افتاد رو زمین و گفت دیگه نمیتونم. حالش خیلی بد بود. ما موندیم چیکار کنیم. سال 84 بود اون زمان موبایل خیلی کم بود و تو جمع ما کسی موبایل نداشت. تقریبا وسط یک بیابون بودیم. نه خونه ای نه مغازه ای و ... موندیم چیکار کنیم. بهش گفتیم مش رمضان چی میخوای؟ گفت یه تیکه یخ باشه تا خود مشهد راه میرم. گفتیم خدایا یخ از کجا بیاریم؟ یکدفعه دیدم یه ماشین اومد کنار ما وایساد. یه پلاستیک سیاه از شیشه عقب اومد بیرون و داد دست مش رمضان و ماشین حرکت کرد و رفت. پلاستیک رو باز کرد. توش یه بطری آب یخ زده بود. تا روز آخر پیاده روی مش رمضان اون بطری رو با خودش آورد....
پ,ن : شرمنده عکس از پیاده روی تابستون پیدا نکردم