هوای زیارت ...
چادر سفيدت را سر مي کني، دست مادرت را مي گيري و آرام به راه مي افتي. دل توي دلت نيست: « خدايا! حرم چه جايي است؟ » ، « آيا مي توانم به او حرف بزنم؟ » ... از ميان خيابان ها مي گذري فقط کمي ديگر تا حرم باقي مانده تا تو به آرزوي هميشگي ات برسي. گنبد بارگه را - که به آسمان مي رسد - از دور مي بيني. کبوتراني که بي خيال و با نام او، در فضاي عطر آگين حرم پرواز مي کنند. دست مادرت را محکم تر مي فشاري و پا به درون صحن مي گذاري، دلت به آسمان پر مي کشد و زير لب زمزمه مي کني: « السلام عليک يا امام غريب! يا ضامن آهو! » سپس همراه جمعيت شتابان به درون حرم کشيده مي شوي. دست مادرت را رها مي کني و شتابان به سوي مرقد مي روي. ضريح را محکم در دست مي فشاري و به مقبره ي کوچک درون آن خيره مي شوي. آسمان دلت با ياد او روشن مي شود و چشم هايت بوي گريه مي دهد. فرشتگان دستت را مي گيرند و به دنياي ديگري مي روي. به دنياي زيباي زيارت قدم مي گذاري و با او درد دل مي کني. اشک هايت زا و چشم هاي باراني ات را نمي بيني: « يا امام رضا! يا امام رضا! يا امام رضا! ... »
ساعتي مي گذرد ؛ به خودت مي آيي هنوز ضريح را محکم چسبيده اي و به پارچه سبز انداخته شده بر روي مقبره نگاه مي کني. سبزي پارچه نشاني است بر سبزي و طراوت دل او ... .
دوباره با دستان خسته ات، زيارتنامه را ورق مي زني و با صداي لرزان زمزمه مي کني: « السلام عليک يا علي بن موسي الرضا ... و ديگر هيچ نمي فهمي ؛ سرمست از بوي گلاب مي شوي که هوا را معطر کرده ...
سرانجام وقت وداع فرا مي رسد، فرشتگان تو را به زمين باز مي گردانند ؛ و تو اکنون خود فرشته اي هستي بر روي زمين... ضريح را مي بوسي و اشک هايت را پاک مي کني، دست مادر را مي فشاري و آرام بيرون مي آيي، ولي هواي زيارت و بوي خوش ديدار را، که درون قلبت باقي مانده است، با خود مي بري ... .