مسابقه وبلاگ نویسی
یک صحن کبوتر
خسته از راه ، ميان ماشين
در کنار پدرم خوابيدم
پلک هايم که به هم افتادند
خواب يک صحن کبوتر ديدم
صبح، وقتي که دو چشمم وا شد
شادمان مثل گلي خنديدم
آخر از پنجره ي توي اتاق
گنبد زرد رضا را ديدم
دل من، مثل کبوتر، پر زد
رفت و بر شانه ي گلدسته نشست
اشک در چشمه ي چشمم جوشيد
بغضم آيينه شد، اما نشکست
پدر آماده شد از من پرسيد:
دوست داري که تو را هم ببرم؟
گفتم: آري، ولي آن جا چه کنم؟
مادرم گفت: زيارت، پسرم!
گرچه زود آمده بوديم، ولي
در حرم، جاي نشستن کم بود
هر کسي با او، چيزي مي گفت
گوييا با همه کس محرم بود
هر کجا رفتيم، آن جا پُر بود
پُر ز نجواي دل و دست دعا
يک طرف قصه ي پر غصه ي درد
يک طرف ذکر « غريب الغربا »
در رواق حرم پر نورش
کاش دست دل من، رو مي شد
مي شدم من، آن آهوي غريب
باز او ضامن آهو مي شد ...
جواد محقق
تعداد صفحات : 14
درباره ما
اطلاعات کاربری
نویسندگان
آرشیو
آمار سایت